لطیفه های قرآنی
خر نشناس
مردي، خري داشت که بسيار پير و لاغر بود و علوفه زيادي ميخورد و کاري هم نميکرد. درعوض، گاوي داشت که بسيار فربه و شير ده بود. يک شب با خداوند مناجات کرد و گفت: «الهي! اين خر را بکش که من از خرج زياد او به تنگ آمدهام.» صبح که شد، ديد گاوش مرده و الاغش زنده مانده است. خيلي دلش سوخت و رو به آسمان کرد و گفت:«خدايا! تو بعد از اين همه سال خدائي کردن، بين خر و گاو فرق نميگذاري؟ من مرگ خر را خواستم، تو گاو مرا ميکشي؟» شخصي در آنجا حاضر بود. گفت: «خدا را شکر کن که دعايت مستجاب نشد. زيرا اگر خداوند ميخواست خري را بکشد، بايد ابتدا خودِ تو را ميکشت. چرا که اگر خر نبودي، خودت آن حيوان زبان بسته را رها ميکردي و ديگر مرگش را از خدا طلب نميکردي».
نظرات شما عزیزان: